هبوط ..



به وقت عصر شنبه‌ی به‌غایت جمعه، درحالی‌که سرمای سنگ کف اطاق‌م، تنهاییِ کذایی‌م را روی تمام وجودم نیشگون می‌گیرد، پوست‌های سفید روی نارنگیِ ترش را ازشان جدا می‌کنم! چرا؟ خوردن نارنگی با پوست‌های سفیدش یا بدون پوست‌های سفیدش که دیگر برای‌م فرقی نداشت. حال باید چه کنم؟ من بعد را چگونه بگذرانم؟ به کدام اصول چنگ بزنم؟ بالاخره از چه کسی خوشم بیاید تا میم نگوید تو که از هیچ کسی خوشت نمی‌آید و ذهنم منفجر نشود! آری. مشکل من این است که خیلی زیاد به آدم‌ها توجه می‌کنم. خیلی زیاد حساسیّت‌های‌م را تحریک می‌کنم. منی که شبیه به هیچ‌کسی نبودم و نیستم. چرا مهرداد دوران کودکی مثل بمبی با بک‌گراند چریکی به ذهنم می‌آید و سر آخر رنگ‌های زرد و آبی و قرمز دیوار ذهنم را پُر می‌کند و من هم به شخصه منزجر از هر چه که بود و نیست! یا هر چه که نبود و هست! دیده‌اید بعضی‌ها چقدر همه چیزشان مشخص است؟ به میم می‌گویم اخیراً فاش شده است فیزیک‌دان موردعلاقه‌ام که کل زندگی‌اش الگویم است،{مثلاً!} ماریجوآنا می‌کشیده، و درگیرم کرده است این قضیه. میم که خودش خدای فیزیک است خیلی قشنگ توجیه‌م کرد که هر چیزی را نباید از دیگران تقلید کرد و مثالی هم زد که به‌خاطر ندارم. من باز هم به ذهنش و اسرار درونش غبطه خوردم. او را زیاد نمی‌شناسم، اما هم شبیه من است، و هم نیست. با همه دم‌خور می‌شود، تفریح‌ش سر جای‌ش است. درسش را هم می‌خواند. اقتدار هم دارد. و این جرئت را به خود داد که وسط کلاس بهم بگوید ناراحتی را از چشمانم می‌خواند!. امثال میم باید کنارم باشند همیشه. شاید بگویم نه صرفاً برای خواندن ناراحتی از چشمانم. اما چرا. دقیقاً برای خواندن ناراحتی از چشمانم. برای اینکه او دارای قدرت است. قطعاً برای ثانیه به ثانیه عمرش برنامه هم دارد. من؟ رسماً سردرگمم. از اقرار به چنین چیزی، حتا برای خودم هم ترس داشتم. همیشه. یا در واقع کل این مدتی که چنین چیزی را در خودم حس کردم. هیچ چیزی نمی‌دانم. یک جاهل که هر چقدر جلوتر می‌رود به خیال خودش، عقب‌تر می‌افتد. روابط اجتماعی‌م یک شتِ تمام عیار است و این واقعاً دارد دیگر آزارم می‌دهد. انگار ته ته فکر طرف مقابل برایم مهم است. انگار حتا اگر او هم فراموش کند، من تا عمق استخوان‌های‌م ترکیب بدی از ترس، مزخرف بودن، ناراحتی، پشیمانی و غیره حس می‌‌کنم. شبیه منجلابی که هر چه بیشتر انکار کنی، بیشتر توجه کرده‌ای در واقع. ذهنم پُر است از خاطرات نداشته. نوک بینی‌های سرخ نشده وسط زمستان. بوت‌هایی که روی شلوار تنگ‌م نیامده‌اند. لبخندها لبخندهایی که می‌دانم حتا در همین رویاهای‌م بغضی عمیق پشت‌شان نهفته است.

 

تلاش می‌کنم که به اقتضای سنم عمل کنم. با دوستانم شام بروم بیرون. حرف‌های مسخره بزنم. و هر غلطی که یک دختر 20 ساله‌ی نسبتاً متعادل انجام می‌دهد.

 

نه.نه. تو شبیه آن‌ها نیستی. دنبال جلب توجه نباش. 

 

پ.ن.: صرفاً برای خودم خیلی چیزها را نمی‌خواهم. دلیل بر آن نیست که باور دارم که بقیه دنبال جلب توجه‌اند یا قضاوتی بکنم!

پ.ن.1: دقیقاً همیشه بعد از نوشتن پست‌های‌م می‌دانم که نوشته، قابلیت ارتقاء دارد. اما خودم را سرش خسته نمی‌کنم!

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


harmonicanasim درس پژوهی مطالب تخصصی مهندسی برق _الکترونیک poonehplusic دانلود آهنگ جديد ايراني floor mikhaknamaye farasoohnr تجربه زندگی سالم با ما مجموعه وب تکنولوژی